نوشته شده توسط : blogkhan

شبی رفتم به پشت در خرامان

بدیدم من بهاره جان و پیمان

بدیدم غرق در آه و نیازند

در آن دم لب به یکدیگر ببازند

به ناگه شیرمردی همچو پیمان

بِبُرد دست از غفا بِفشُرد پستان

همان دَم این بهاره کرد آهی

بگفتا جان جانانم چه خواهی؟

بگفتا من همان خواهم که دانی

تو شیرینی...تو فتانی...تو جانی

اگر آرامش من را تو خواهی

دو پستانت به حلقم می نمایی؟

بهاره مِن منی کرد و درنگی

به پیمان حمله کرد همچون پلنگی

بکرد سر را میان سینه هایش

بزد لیسی میان هر دو پایش

مکید آن گونه و گوش و غفایش

بیامد کَم کَمک بر سمت پایش

نشستا بر میان هر دو رانش

تو گویی که نبود تاب و توانش

بزد چندین میک و آورد آبش

بکردا طفلکی پیمان ما غش

 

ایرج میرزای ثانی




:: بازدید از این مطلب : 365
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : blogkhan

یک تکه از ترا که نمی گویی  جا مانده بوده است در این خانه

پیدا که می کنم به تو می گویم:  یک تکه از تو !!! یک دل دیوانه

 

این خانه گور بخت سفیدت بود  آن روزها که همسر من بودی

این روزها که نیستی اما، باز  تنهایی تو مانده در این خانه

 

آن روزها به نان و پنیرک تو  خوش بودم و به دلخوشی ات... حالا

صبح است و زهر مار کنم باید  غم را کنار سفره ی صبحانه

 

دیروز در اداره یکی می گفت  دنیا به هیچ چیز نمی ارزد

من بی اراده یاد تو افتادم  یادت به خیر ! ای زن دیوانه

 

 

آن تکه را که هیچ نمی گفتی؛  آیینه ی شکسته ی بختت بود

آیینه ای شکسته که مدفون شد  در لابه لای آن همه ویرانه

 

ویرانه ی گریستنت، وقتی  از شانه های خویش می افتادی

شانه... همان که آنهمه اندوهم  سر می گذاشتند بر آن شانه

 

این رختخواب عطر تو را می داد این صبح زود با تو چه شیرین بود

حالا تویی و شام غریبانت  در این سیاه چال غریبانه

 

دنیا همیشه ارزش دیدن را  در خوابهای کوچک من دارد

اما به هیچ چیز نمی ارزد در رختخواب بی گل و پروانه

 

یک تکه از تو قصه ی کوتاهی  از خواب کوچکی که نمی دیدی

خوابی عمیق، خواب پریشانی  باور نکردنی تر از افسانه

 

از حسین صفا



:: بازدید از این مطلب : 375
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : blogkhan

پدرم هر غروب از سر کار، آسمان را به خانه می آورد

غربت دست های خالی او بوی نان را به خانه می آورد

 

صورت تیره ، ریش و موی سپید ، قطرات زمخت خون و عرق

مادیان سیاه بر گرده ، سبلان را به خانه می آورد

 

چای و قلیان به راه بود و پدر اسب می شد برای سرمه و سیب

باز این مهربان دست آموز  هیجان را به خانه می آورد

 

بر سر سفره جایتان خالی ، روز های بدون بعد از ظهر

کیفمان کوک بود وقتی که میهمان را به خانه می آورد

 

آه ! آن شب ، شب سیاه _ حسود _ مادر از ترس دار قالی شد

چشم های پدر درشت شدند ؛ کوچه خان را به خانه می آورد

 

پدرم رفته بود صبحی زود با همان میهمان نا خوانده

او که هر روز با دو لول خودش ناگهان را به خانه می آورد

 

نگران ایستاده بر درگاه ، مادرم _ این پرنده ی غمگین _

باد ، باد سیاه ، باد سمج ، خفقان را به خانه می آورد

 

ناگهان زد به کوه از غصّه و من از انتظار دق کردم

دو شب بعد نعش خونی او مادیان را به خانه می آورد

  

از محمد صابری تولایی



:: بازدید از این مطلب : 400
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : blogkhan

برو ای یار كه ترك تو ستمگر كردم

حیف از آن عمر كه در پای تو من سر كردم

 

عهد و پیمان تو با ما و وفا بادگران

ساده دل من كه قسم های تو باور كردم

 

به خدا كافر اگر بود به رحم آمده بود

زان همه ناله كه من پیش تو كافر كردم

 

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار

گشتم آواره و ترك سر و همسر كردم

 

زیر سر بالش دیباست تو را كی دانی

كه من از خار و خس بادیه بستر كردم

 

در و دیوار به حال من زار گریست

هر كجا ناله ناكامی خود سر كردم

 

در غمت داغ پدر دیدم و چون دُر یتیم

اشك ریزان هوس دامن مادر كردم

 

اشك از آویزه گوش تو حكایت می كرد

پند از این گوش پذیرفتم از آن در كردم

 

بعد از این گوش نشود افغان كسی

كه من این گوش ز فریاد و فغان كر كردم

 

ای بسا شب به امیدی كه زنی حلقه به در

چشم را حلقه صفت دوخته بر در كردم

 

جای می خون جگر ریخت به كامم ساقی

گر هوای طرب و ساقی و ساغر كردم

 

شهریارا به جفا كرد چو خاكم پایمال

آن كه من خاك رهش را به سر افسر كردم

 

از شهریار



:: بازدید از این مطلب : 453
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : blogkhan

ﯾﺎ ﺍﺭّﻩ ﺑﺎﺵ ﺑﺮ ﺗﻦِ ﺳﺨﺘﻢ

ﯾﺎ ﺗﯿﻎ ﻧﺼﻔﻪ، ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺨﺘﻢ

ﯾﺎ ﺳﻢ ﺑﺮﯾﺰ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺧﺘﻢ

ﻭﻗﺘﯽ ﺗﺒﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ

 

ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺯﻣﯿﻨﯽ

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﺒﯿﻨﯽ

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺑﻨﺸﯿﻨﯽ

ﺍﻧﮕﺎﺭ ﭘﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ

 

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺩﺭِ ﺑﺴﺘﻪ

ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﻔﻞِ ﺷﮑﺴﺘﻪ

ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺩﺭِ ﺑﺴﺘﻪ ...

ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ!

 

ﮔﻔﺘﯿﻢ : ﺷُﮑﺮ ! ﭼﺸﻢِ ﺗﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ

ﮔﻔﺘﯿﻢ : ﺷُﮑﺮ ! ﮐﻪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ

ﭼﻮﻥ » ﺑﯿﺸﺘﺮ « ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ!

 

ﺣﺮﻑ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭﺵ ﺯﺩ

ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺎﻝ ﻭ ﭘﺮﺵ ﺯﺩ

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺯﺩ ...

ﺁﻥ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ

 

ﯾﮏ ﺗﯿﺘﺮ : ﺻﺒﺢ ﺗﺎﺯﻩ ﺩﻣﯿﺪﻩ!

ﯾﮏ ﺗﯿﺘﺮ : ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺳﭙﯿﺪﻩ!

ﺩﺭ ﺭﻭﺯﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻩ

ﻣﺘﻦ ﺧﺒﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ

 

ﯾﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻭﻗﺖِ ﻓﺮﺍﺭﯾﻢ

ﯾﺎ ﺻﺒﺮ ﻭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻬﺎﺭﯾﻢ

ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻈﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ

ﺍﺯ ﻫﺮ ﻧﻈﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ

 

ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﻭ ﺁﻏﺎﺯ

ﺁﺯﺍﺩﯼ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻭﺍﺯ

ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﺪﻩ ﺑﺎﺯ

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ...

 

از سید مهدی موسوی



:: بازدید از این مطلب : 397
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : blogkhan

            شاعری قبله نما را گم کرد

            سجده بر

            مردم کرد !

 

از سید حسن حسینی



:: بازدید از این مطلب : 400
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : blogkhan

ناراحتت کردم دم ِ رفتن .. خواستم که نا امید بشی از من

این عادلانه نیست ! میدونم ! ... ازم نپرس چطور میتونم !؟

 

یه کم واسه ت لازمه بی رحمی .. دلیلشو حالا نمی فهمی.. .

به بغض وادارم نکن انقد .. این گریه ها باشه برای بعد.

 

تو قلب ِ من یه امپراطوره .. تسلیم میشه چونکه مجبوره

برو نباید مال ِ من باشی... خواهش نکردم ! این یه دستوره

 

نفرین به این وجدانِ بیهودم .. ایکاش من خودخواه تر بودم

غرور ِ من این بار حق داره ... دنیا به من خیلی بدهکاره

 

سکوت یعنی مُرده فریادم .. باید تو رو از دست میدادم

از من به تو پنجره ای وا نیست.. وقتی که خوشبختیت اینجا نیست

 

تو قلب ِ من یه امپراطوره

تسلیم میشه چونکه مجبوره....

برو نباید مال ِ من باشی

خواهش نکردم ! این یه دستوره.

 

از مونا برزویی

پ.ن: مهدی یراحی خونده این کار رو.



:: بازدید از این مطلب : 379
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : blogkhan

توي تنهايي يك دشت بزرگ

كه مثل غربت شب بي انتهاست

يه درختِ تن سياهِ سر بلند

آخرين درختِ سبزِ سرِپاست

 

رو تنش زخمه، ولي زخم تبر

نه يه قلب تيرخورده‌ ، نه يه اسم

شاخه هاش پر از پرِ پرنده هاست

كندويِ پاكِ دخيلِ و طلسم

 

چه پرنده ها كه تو جاده‌ي كوچ

مهمون سفره‌ي سبز اون شدن

چه مسافرا كه زير چتر اون

به تن خستگي شون تبر زدن

 

تا يه روز تو اومدي ، بي خستگي

با يه خورجينِ قديميِ قشنگ

با تو نه سبزه ، نه آينه بود نه آب

يه تبر بود ، با تو با اهرم سنگ

 

اون درختِ سر بلند ِ پرغرور

كه سرش داره به خورشيد مي رسه

منم ، منم

اون درخت تن سپرده به تبر

كه واسه پرنده ها دلواپسه

منم ، منم

 

من صداي سبز خاك سربي ام

صدايي كه خنجرش رو به خداست

صدايي كه توي بهت شب دشت

نعره اي نيست ، ولي اوج يك صداست

 

رقص دست نرمت اي تبر به دست

با هجومِ تبرِ گشنه و سخت

آخرين تصويرِ تلخِ بودنه

تويِ ذهنِ سبزِ آخرين درخت

 

حالا تو شمارش ثانيه هام

كوبه هاي بي امون تبره

تبري كه دشمن هميشه‌ي

اين درخت محكم و تناوره

 

من به فكر خستگي هاي پرِ پرنده هام

تو بزن ، تبر بزن

من به فكر غربت مسافرام

آخرين ضربه رو محكم تر بزن

 

از ایرج جنتی عطایی

پ.ن: ابی جان تو این سال ها چی به سرت اومده که از اون شاهکارها رسیدی به این ... ؟



:: بازدید از این مطلب : 402
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : blogkhan

زلف بر باد نده تا نَدَهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

 

مِی مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

 

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم

طُره را تاب مده تا ندهی بر بادم

 

یار بیگانه مشو تا نَبَری از خویشم

غم اَغیار مخور تا نکُنی ناشادم

 

رخ برافروز که فارغ کنی از برگِ گُلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم

 

شمع هر جمع مشو ور نَه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

 

شهره‌ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکُنی فرهادم

 

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رَس

تا به خاک در آصِف نرسد فریادم

 

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که دربند توام آزادم

 

از حافظ

پ.ن: مصرع دوم بیت آخر رو حافظ از سعدی تضمین کرده (همین پست قبلی !) و در واقع به استقبال آن غزل رفته است.

پ.ن: اجرای سالار عقیلی واقعا خوب و بی نقصه، من ولی جنون نامجو رو دوست تر دارم.



:: بازدید از این مطلب : 453
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : blogkhan

من از آن روز که دربند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

 

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

 

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

 

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

 

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

 

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

 

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

 

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

 

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

 

می‌نماید که جفای فلک از دامن من

دست کوته نکند تا نکند بنیادم

 

ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل

جهد سودی نکند تن به قضا دردادم

 

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

داوری نیست که از وی بستاند دادم

 

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم

 

هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

 

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

 

 از سعدی



:: بازدید از این مطلب : 412
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1394 | نظرات ()