هر بار که آمده ای آخرین بار بوده است و هربار که رفته ای اولین بار فردا تو را برای اولین بار خواهم دید همانطور که دیروز برای آخرین بار دیدمت شاید امروز نیز صدایت که بارش شیرین توت بر پرده کتای است دهانم را آب بیندازد ماه نیستی تا در قاب نقره ای ات هر بار که نو می شوی حکایتی کهن باشد افتاده به جان من آغوش شعله وری هستی که در چشم بر هم زدنی کن فیکون می کنی مرا و هر بار که رفتنم را از پاگرد پلکان تماشا می کنی مانند قزل آلای نگون بختی که یک عقاب تیز چنگ از رودخانه قاپیده باشد گیجم و نمیدانم چه بر سرم آمده است
و من همیشه دیر رسیدم شاید هربار با قطار قبلی باید میآمدم وقتی که جامهدانم را میبستم پیراهنام به یاد تو تا میخورد و خواب اهتزازش را می دید وقتی رسیدم اما ... آه ! با آن جنین خوابهای هزاران سال چه باید میکردم ؟ پیراهن من آیا باید به قامتاش کفنی میشد میپوسید ؟ تقدیر من همیشه چنین بود و شاید این طلسمیست که تا همیشه دست نخواهد خورد روزی کنار رودی مردی کلید بختاش در آب افتاد و آن کلید را شیطانترین ماهیها بلعید و سوی دوردستترین دریاها گریخت و یک نفر که پیشتر از من رسید صیاد شاهماهی من شد و من دوباره دیر رسیدم قلاب من گلوی مرا میدرد و تو به هیات پریان در آبهای دور تنات را میشویی ...................
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود و در تمام شهر قلب چراغهای کودکانه عشق مرا با دستمال تیره قانون میبستند و از شقیقههای مضطرب آرزوی من فوارههای خون بیرون میپاشید
وقتی که زندگی من هیچچیز نبود هیچچیز به جز تیکتاک ساعت دیواری دریافتم باید، باید، باید دیوانهوار دوست بدارم کسی را که مثل هیچکس نیست